درد...
در زندگی درد هایی هست که هیچ کس جز خودت نمی تواند آن ها را بفهمد و هیچ کس جز تو نمی تواند آن ها
را تحمل کند، درد هایی آرام و خاموش...
درد هایی که شاید دیگری، هیچ، آن ها را حس نکرده باشد یا حس نکند....
درد...
در زندگی درد هایی هست که هیچ کس جز خودت نمی تواند آن ها را بفهمد و هیچ کس جز تو نمی تواند آن ها
را تحمل کند، درد هایی آرام و خاموش...
درد هایی که شاید دیگری، هیچ، آن ها را حس نکرده باشد یا حس نکند....
روزی که خداوند تو را آفرید، تاج آزادگی بر سرت نهاد و تو را به نام مقدس خویش خواند.
حریرا
نمی دانم چرا تو را به این نام می خوانم، اما هرگز نخواسته ام سخنانم مخاطبی غیر از تو داشته باشند.
نامه اول
حریرا
می خواهم برایت از مردمان بگویم...
آیا تاکنون، مردمان را از نزدیک دیده ای؟
من از دنیای پیشرفته و مدرن آدمیان بیزارم،
اما از این بین، اتوبوس را دوست دارم؛
تنها در آنجا فرصت می کنم مردمان را ببینم.
در پیاده روها، نمی توانی به تماشای مردم بایستی، حتی نمی توانی به آنها سلام کنی،
طوری نگاهت می کنند گویی دیوانه ای!
اما در اتوبوس، می توانی چشمهایشان را از نزدیک ببینی.
اگر دقیق به چهره شان بنگری، می بینی که هرکدام در غمی عمیق فرو رفته اند.
گویی همگان در آینده اند،
یا در انتظار و یا در حسرت،
بدون لبخند.
گویی هیچکس دیگری را نمی بیند.
یکی خسته است، دیگری شاد.
زنگ انشا
دوران مدرسه، بر خلاف اکثر همکلاسی ها، عاشق زنگ انشا بودم. از این که سر موضوع انشا با دبیر ادبیات بحث می کردم تا آن چه می خواستم را روی تخته بنویسد، لذت می بردم و اغلب در این تلاش، تنها بودم. اما مهم نبود. دنیای نوشتن، خود به اندازه کافی آنقدر جذاب بود که اگر همراه نداشتی هم باز انگار تنها نمی ماندی.
اکنون، سخت دلتنگ آن ساعات به یاد ماندنی شده ام، و از همه کسانی که نوشتن را دوست دارند دعوت می کنم که این زنگ را در کنار من روی نیمکت واژگان بنشینند و هر کس انشایی بنویسد تا اگر فرصتی دست داد، خوانده شود. اولین قدم این که یکی از دو جمله زیر را در حداکثر سه پاراگراف ادامه داده، به نشانی الکترونیکی نشریه ارسال کنید. بهترین نوشته در شماره بعد، چاپ خواهد شد.
.................................
...................................
و آن چه می خوانید یکی از یادگاری های آن ساعات سرشار از لذت است: