نامه هایی به حریرا-نامه اول
اما آنجا،
همه با هم هدفی مشترک دارند، چیزی که در بیرون نمی بینی.
اگر کسی آسیبی ببیند همه متوجهش می شوند، چیزی که در بیرون کمتر می بینی!
می توانی با کنار دستی ات در هرموردی صحبت کنی،
می توانی بی دلیل، جایت را به کس دیگری که ایستاده ببخشی، بدون آنکه او، دلخورشود.
به کسی دل نمی بندی حتی اگر از او خوشت بیاید، چرا که می دانی به زودی از او جدا می شوی.
آنجا انواع مردمان کنار هم می نشینند؛ محصل، بیسواد، بیمار، سالم و..
به هنگام حرکت اتوبوس، آزادانه به امیدها، حسرتها، غمها و شادیهایت فکر می کنی بدون آنکه دیگری از رازهای درونت آگاه شود.
واز پنجره ای کوچک، صحنه هایی گذران را می بینی؛ همه مردمان مشغولند،
بدون آنکه تو را ببینند...
میدانی حریرا
اتوبوس بسیار شبیه دنیاست
گاهی شده حریرا، که خودم را نیست تصور می کنم، می بینم هیچ چیز از دنیای آدمیان کم نمی شود،
جز اینکه اگر نبودم جایی روی این صندلی، برای زنی که چند قدم آنطرف تر ایستاده خالی می شد.
حریرا
بسیار شده که مردمان در اتوبوس با من درد دل کنند و بعد بدون اعتنا پیاده شوند و راه خود را بروند.
حریرا
من جوجه های رنگی پسربچه، نان خشکهای پیرزن، اشکهای زنی که طلاهایش را فروخته بود تا مهریه عروسش را بدهد وکفشهای پاره دختر بچه افغانی، همه را در اتوبوس دیدم.
حریرا
من حتی روزی دختری نابینا را دیدم، اما به گمانم در میان همه مردمی که در اتوبوس بودند، تنها او بود که به راستی می توانست ببیند... مردمان همه در بهتی عجیب رفته بودند، گویی مرده اند...
و یا یادگاریهای بچه ها بروی صندلیهای پاره...
حریرا
گمان می کنم اگر روزی از این دنیا بروم به راستی دلم برای این مردم تنگ می شود.
روزی اهل دلی به من گفت: من با اتوبوس، یک ساعت مسیری را رفتم، بدون هیچ هدفی... و همان مسیر را با همان اتوبوس بازگشتم، باز بدون هیچ هدفی. آیا توگمان می کنی که من دیوانه ام؟
پاسخ دادم: هرگز.
حریرا
تو گمان نمی کنی که شاید او هدفمندترین کار دنیا را کرده باشد؟!!!
"هاجر پناهی"