روزنوشت
الان چند سالی می شود که صبح ها، جز چای شیرین چیزی برایم لذت بخش نیست، چای را می ریزم و با 3 قاشق شکر شیرینش می کنم و فاصله سرد شدن چای را با هندزفیری خودم بازی می کنم تا این همه پیچ و تابی را که تمام شب زحمتش را کشیده، باز کنم، واقعا چرا اینقدر گره می خورن هندزفیری ها؟ چایم رو می خورم و گوشی را برمیدارم و هندزفیری را توی گوشم می گذارم و در واقع روز من از اینجا شروع می شود.
وقتی پا بیرون خونه می گذاری، سرما انگاری می خواهد تنت را بشکند، نور هم گسترده تر از همیشه وارد چشم هایت می شود و این دوتا چیز بهترین اتفاق های پاییز هستند. خورشید که از همیشه نزدیک تر به افق هست، جوری به چشم هایت وارد می شوه که حتی وقتی آنها را می بندی می توانی سرک کشیدن پرتو های نور را در ذهنت متوجه بشوی، نور هایی که تا کهنه ترین خاطراتت می روند و به همه شان نور می دهند و این شانس را به من می دهند که خیالم راحت باشد که جای هیچ خاطره ای خالی نیست. یکی از آهنگ هایی که دارم و برای شروع صبح عالی هست، در واقع صدایی هست که یک دوست برایم از خرد شدن برگ ها زیر پاهایش ضبط کرده و این کار رفتگران را جبران میکند، که با بی رحمی تمام زیبایی پاییز را جارو می کشند و یک گوشه تلنبار می کنند. واقعا کسی هست که از برگ های پاییزی با آن رنگ های دلربایشان خوشش نیاید یا از صدای بی نظیر خرد شدن برگ زیر پا که مانند یک سمونی بی نظیر می ماند. به هر حال باید رفت.
از کوچه و خیابان فرعی محله مان خارج می شوم و آکاردوئون در گوشم بی وقفه می نوازد و مردم و ماشین ها روی هر نوتش به زیبایی رقاصان خیابانی می رقصند. اما من باید در فکر به موقع رسیدن به کلاسی باشم که حتی در ناکجا آباد های دلم، دیگر ذره ای هم علاقه ای بهشان ندارم اما متاسفانه اساتیدش به دانشجو علاقه زیادی دارند به حدی که هر بار اسمم را می خوانند تا خیالشان راحت باشد که هستم. البته بی انصاف نباید بود، دانشگاه هنوز لذت هایی دارد، اما همه لذتش نه برای خود دانشگاه بلکه برای رفقایم هست که در حال حاضر بهترین و تنهاترین دلیل من به رفت و آمد به دانشگاه هستند. اگر می شد برای کلاس های دانشگاه موسیقی متن گذاشت، احتمالا باید از آلبوم گروه بمرانی یا گروه کارمندان استفاده کرد. البته جدیدا کلاس ها به جای اینکه کمدی باشد بیشتر به ژانر وحشت شبیه شده است.
کمی بعد تاکسی می آید و من سوار تاکسی می شوم. تاکسی سوار شدن، یکی از بهترین تفریح های من هست. سعی می کنم خودم آهنگ نگذارم و به رادیو و آهنگ که توی ماشین در حال پخش هست گوش کنم. تاکسی واقعا جای جذابی ست، می توانی از نزدیک با آدم هایی آشنا شوی که تنها چند متر دیگر از آنها جدا خواهی شد و قطعا جذاب ترین این آدم های راننده هایی هستند که صبحت را با آنها را شروع می کنی و در اندک ترین فرصت سعی می کنند به تو یاد آوری کنند که در چه مملکتی داری زندگی می کنی و چقدر گرانی هست و زمان قدیم اصلا اینطوری ها نبوده. من هم با علاقه تائید می کنم و حتی بعضا در لعن و نفرینشان به مسئولان همراه شان می شوم، البته نه برای اینکه فکر کنم لعن و نفرین ما در آنها تاثیری دارد. نه! فقط به این دلیل که یک تائید و همراهی جانانه با یک راننده تاکسی، بهترین چیزی هست که می تواند روز آنها را بسازد پس لعنت بر همه، لعنت بر گرونی، لعنت به آمریکایی هایی که همه چیز زیر سر آنها بوده، اصلا لعنت بر من مسافر که پول خرد ندارم. راننده های تاکسی خیلی مهم اند، هوایشان رو داشته باشیم.
به در دانشگاه می رسیم، البته ورودی دانشگاه بیشتر به دژ جنگی شبیه است تا دانشگاه، اما خب بگذریم. من کارتی را در می آورم که به علت کیفیت فوق العاده اش الان نه صورتم پیداست نه شماره دانشجویی نه اسمم، ولی همین تکه کارت کافیست تا نگهبان دانشگاه به من اجازه ورود به جایی رو بدهد که باید کلی توی آن وقت تلف کنیم. این هم عجیب است، اما از همین جا اعلام میکنم، دوست عزیز هیچ آدم عاقلی اگر کار نداشته باشد ساعت 8 صبح دانشگاه نمی آید، مطمئن باش! و به یکی دیگه از بخش های خوب روز من میرسیم، یعنی قدم زدن از درب شمالی تا دانشکده. اینجا آهنگ مخصوص خودش را میخواهد، آهنگ "نگاه کن" پالت، بهترین هست. همیشه جواب داده.
همیشه قدم زدن،آرام بخش ترین کار من بوده و هیچوقت دوست ندارم داستان های افراد دیگر را در مورد قدم زدن بشنوم، چون فکر میکنم بعضی چیزا خصوصی ست و نباید فکر کس دیگری هیچ وقت آلوده اش کند. وقتی آهنگ هست و منم قدم می زنم و مسیر خوب تا دانشکده را طی می کنم، خیلی چیزها به ذهنم می آید، از کارهایی که باید بکنم در طول روز، از کارهایی که کردم تو دانشگاه، اما چیزی که بیشتر یادم می آید، خود آهنگ هست. می دانی ما آهنگ را گوش می دهیم نه برای اینکه موسیقی و ساز هایش را تحلیل کنیم یا حتی شعرش را بررسی کنیم، ما آهنگ را گوش می دهیم تا خودمان را درش پیدا کنیم. به نظرم مقصود هنر همین ست، ما باید سوار امواج موسیقی بشویم به ملاقات پرتو های نور درون ذهنمان برویم، خاطرات را باز کنیم، اسم ها را به یاد بیاوریم، آرزو هایمان را از غبار پاک کنیم و یادمان باشد که آرزو داشتن، خودش رسیدن است. نمیدانم اما نگاه کن تمام آسمان من، پر از شهاب می شود.
کاش این مسیر طولانی تر می بود، کاش ساعت کمی کند تر می زد و من نیازی نبود به کلاس بروم و تمام ذهنم را درون قفس کنم و به چیز هایی گوش کنم که در گفتنشان کمتر اعتقادی نیست. میدانی، حلقه گم شده در علم، اعتقاد هست. اعتقاد به علم، نه به علم حاضر. اعتقاد به علم. ما داریم علم را از کسانی یاد میگیریم که علمشان را باور ندارند. کاش هنوز در دوران ستیز بر سر علم می بودیم، همیشه در جنگ پیشرفت ها رخ میدهد. و البته هنوز شاید استادانی باشند که عشق داشته باشند و مارا هم عاشق کنند. شاید هم ما چون مدعی هستیم پیچش را نمی بینیم . هر چه هست که این سیکل پر از عیب هست. کاش این 3 کلمه همیشه کنار ما می بود: عشق، اعتقاد، باور. هر 3 شاید یک مفهوم را بدهند اما در زندگی ما هیچ کدام نیست.
بعد از کلاس ها و در ظهر، زمان آن ست که پیاده روی کنم و خودم را از فشار هایی که هست خالی کنم و راحت بشوم. میدانی خیلی وقت ها آدم های نمی دانند چقدر بهم فشار می آورند، و باید راه رفت تا ترک بر ندارد ظرف تحملم. و این هم از خوبی های پاییز هست که ساعت 2 که راه میروی مغزت آب نمی شود، البته بهتر بگویم تبخیر نمی شود چون زحمت آب کردنش را قبلا کشیده اند.
من عاشق پاییزم، شاید تا الان این را فهمیده باشی. همه چیز پاییز برای کولی هایی مثل من خوب است. هدیه دیگر پاییز برای من، شب های طولانی اش هست، به خصوص اینکه میتوانم تاریک شدن هوا را در محیط دانشگاه باشم و یکی دیگر از خوبی های دانشگاه چراغ هایش هست، چراغ هایی که الان سالهاست که سر پا ایستاده اند و روشن کرده اند و شاید چهره هزاران دانشجو را روشن کرده اند. در کل چراغ های همه جا بهترین هستند، شاید اگر روزی چراغ ها شروع به حرف زدن بکنند، بهترین رمان های دنیا نوشته خواهد شد. داستان های یک چراغ حتی عنوان زیبایی هم دارد.
بیش از نصف روز من گذشته است و دیگر زمان آن است که به نقطه شروع برگردم و این تکرار را به پایان برسانم.
پرتو های نور چراغ از لابه لای برگ های درختان، چون نیزه هایی باریک و تیز به شیشه عینکم می خورند و مثل همیشه در ذهن من فرو میروند و من را در خودشان می برند وعینک کثیف و لکه دار من که دیگر، انگار به نمادی از من تبدیل شده است، لکه هایش نمایان تر میشود و من را وادار می کند تا با گوشه پیراهنم دستی بر شیشه هایش بکشم! اما هم من میدانم و هم شیشه های عینکم که کار از این چیزها گذشته، لکه های رویشان با این چیزها پاک نمی شود،مثل ذهنم که گرفتگیش با خنده های همینطوری و نوشتن های بی هدف تسکین نمی یابد، اما مثل همیشه به چشمم میزنم و لبخندی از وضوح بیشتر بر لبم می آید،راستی باید یادم باشد که چشم پزشکی بروم، چشم هایم درس هایش را خوب خوانده و انگار نمره اش از قبل بیشتر شده و حالا جایزه اش این است که بار دیگر به بالن قرمز دستگاه چشم پزشکی خیره شود و برگه موفقیتش را بگیرد. فکر کنم از روز تا الان فهمیدید که من متخصص پرت شدن از موضوع هستم این هم شاید یک بیماری هست، از الان به دنبال یک اسم با کلاس باید باشم.
هندزفیری در گوشم دارد با تمام توانش فریاد میزند و صدای فرهاد را در سرسرای مغزم پخش می کند، صدایی که انگار برای پاییز ساخته شده است و من مثل کولی ها در پارک، روی پلکان بلند قدم بر میدارم و سر به آسمان، می پیچم در خودم و در ذهنم همگام بر هر ضرب میرقصم. آزاد، بیخیال، بدون دغدغه، بدون اینکه کجا هستم،از کجا آ مدم و یا حتی به کجا می روم! صرفا قدم برمیدارم، نه از افتادن میترسم، نه از اینکه کسی برای اینکه رو پلکان هستم مرا بازخواست کند. راه میروم تا مسیر تمام شود. مسیر تمام میشود اما من هنوز تموم نشده ام، هنوز باریکه های نور در سرم هستند و من هزاران عکس از آنها دارم.
گفتم عکس، اوضاع جالبی شده است. همه جا عکاس هست، عکاس هایی با دوربین هایی که یک زمانی، داشتنش برای حرفه ها هم سخت بود. اما الان دیگر همه عکاس شده اند، همه جا پر شده است از مدل هایی که نگاهی شیطان یا معصوم دارند یا مثلا حواسشان نیست یا یعنی در خودشان فرو رفته اند یک عکاس زرنگ دقیقا همان لحظه شکارشان کرده است. اما خب مثل همه فعالیت های ما، چیزهای خوبم پیدا میشود، عکس های خوب، عکس هایی که درشان خوبی است، خوبی هایی که در دنیا ما ثانیه ای شدند، باید عکسشان را گرفت که فکر نکنیم اگر لحظه ای خوش بوده ایم، برای این است که سایک هستیم!
آخر خط که پایین می آیم، آهنگ را عوض میکنم. اینبار نوای سه تار پخش میشود، نوای شوریدگی، نمیدانم چرا اما برای رد شدن از پل بی نظیر است، انگار که دارم از دنیایی به دنیای دیگر میروم، اطرافم را نور زرد چراغ های پل، پر می کنند و من در اوج موسیقی شروع میکنم به دویدن، انگار که آنطرف پل، قرار است کسی را در آغوش بگیرم و خوشبختی را بغل کنم. اما پل هم تمام میشود و من باید آرامش پارک را با شلوغی خیابان عوض کنم. اما دلم گرم است که هنوز موسیقی در گوشم هست و من را از دنیای شلوغ اطرافم کمی جدا می کند. البته که این جدا کردن چندباری داشته من را تماما از زندگی جدا می کرده. نمیدانم شاید این هم از علایم سایک هست.
از خیابان میگذرم و چراغ های رنگی مغازه ها که چون ضربان قلب انسان،هر دم می زنند و یعنی باید ما را به خودشان جذب کنند. ولی صرفا برای من چون بازی رنگ ها می مانند که اتفاقا بد هم نیست. کمی رنگ خوب است در زندگی، مخصوصا وقتی باید از کنار آدم ها بگذری،آدم هایی که با سرعتی خسته کننده راه می روند و هیچ وقت نمی دانند کجا باید بروند و من را وادار می کنند از ترافیک آدم ها به ترافیک ماشین ها پناه ببرم.
خیابان هم تمام می شود و من باید در پایان این مسیر از کوی خود بگذرم تا به خانه برسم و در این قسمت ترجیح می دهم نوای پیانو در سرم بچرخد، به خصوص پیانوی تند، مثل اینکه می خواهم از خواب خودم بیدارم شوم و به دنیا باز گردم. پیانو شروع به نواختن می کند و من مثل قبل قدم های خودم را بلند بر میدارم و اما این بار صدای زیبای شکستن برگ ها در گوشم می پیچد و من بازهم لذت میبرم.
پاییز را دوست دارم، عاشق تاریک شدن هایش هستم، عاشق تنپوش زردش، هوای بی نظیرش و اگر هم که باران ببارد که دیگر بی نظیر می شود. پاییز را باید راه رفت، نفس کشید، تمام که بشود دلمان برایش نه ماه تنگ می شود تا دوباره پاییز دیگر متولد شود.
صدای برگ ها و پیانو مرا بیدار میکند و این میشود پایان روز من، و چشمانم را میبندم و باز میکنم، انگار میخوام آخرین عکس روز را هم بگیرم و در آلبوم روزانه ذهنم بگذارم. این بار قطعا کسانی دیگر هم در عکس روز من خواهند بود.
این بود تمام روز من، روز پر از خالی من، و هیچ خرجی نداشت. شاید سری بعد، کافه رفتم. آنجا هم جذاب است و پر از حرف.
اما فعلا خداحافظ دنیای من ! شب بخیر!
"...بی سبب از پاییز،
جای میلاد اقاقی ها را پرسیدیم..."
امیرعلی حریری