روزی که خداوند تو را آفرید، تاج آزادگی بر سرت نهاد و تو را به نام مقدس خویش خواند.
حریرا
نمی دانم چرا تو را به این نام می خوانم، اما هرگز نخواسته ام سخنانم مخاطبی غیر از تو داشته باشند.
نامه اول
حریرا
می خواهم برایت از مردمان بگویم...
آیا تاکنون، مردمان را از نزدیک دیده ای؟
من از دنیای پیشرفته و مدرن آدمیان بیزارم،
اما از این بین، اتوبوس را دوست دارم؛
تنها در آنجا فرصت می کنم مردمان را ببینم.
در پیاده روها، نمی توانی به تماشای مردم بایستی، حتی نمی توانی به آنها سلام کنی،
طوری نگاهت می کنند گویی دیوانه ای!
اما در اتوبوس، می توانی چشمهایشان را از نزدیک ببینی.
اگر دقیق به چهره شان بنگری، می بینی که هرکدام در غمی عمیق فرو رفته اند.
گویی همگان در آینده اند،
یا در انتظار و یا در حسرت،
بدون لبخند.
گویی هیچکس دیگری را نمی بیند.
یکی خسته است، دیگری شاد.