فردوسی شاکی می شود!
در مسیر آدم های زیادی با کسوت های متفاوتی به چشم می خورد؛ از آقای شکوری سوپر مارکت محل گرفته تا خشک شویی دو تا خیابون بالاتر. رفتم پیش آقای شکوری سلام کردم و گفتم جناب شکوری، لطف عالی متعالی! یک آب میوه خنک به من بدین. آقای شکوری یک ابرویی بالا انداخت و بدون هیچ حرفی رفت و یکی آورد. گفت: بفرما اینم ساندیس شما. گفتم: نخیر جناب شکوری از آن هایی که در قوطی ریخته شده است لطفا مرهمت بفرمائید. حالا آقای شکوری بیشتر تعجب کرد و گفت اوکی الان واست میارم! با خودم گفتم دیگه این " اوکی" کجای دلم بذارم :/ آب میوه را برداشتم و به مسیر ادامه دادم...
تو مسیر، باشگاه بدنسازی دیدم که اتفاقا سانسش تمام شده بود. تو ذهنم انگار به دیوار خورده باشم گفتم: سااانس؟؟؟ به جاش چی میگن؟؟ همین جور که درگیر کلمه سانس بودم یکی از طلاب باشگاه را دیدم که حین خروج از باشگاه به دوست گرامی اش به کنایه می گفت: آقا سعید، ارادت داریم؛ اندام عالی منقبض!!! حالا آقا سعید: قربونت سنسور جان. راستی ناصر عصر میام دم مغازت سیستم ببندی رو عروسکم... بله اینم از پر زوران محلK
جلوتر که رفتم، دو تا دختر دانشجو دیدم که به نظر می رسید دانشجو هنر باشن و جلو مسجد مشغول طرح کشیدن بودن، همین که جلوتر می رفتم صدایشان را واضح تر می شنیدم یکی می گفت از این زاویه پرسپکتیو بهتری داره بیا این ویو رو بکشیم. اون یکی می گفت نه بابا! اپلای کردنش سخت میشه بیا یه چیزی بکشیم بره بابا!! همش می خواد یک نمره بده بره. دیدم بحثشون داغه و از لغات زبان فارسی هم به کراّت استفاده می شه رفتم تو پارک محل تا دمی بیاسایم!!
بچه ای را دیدم با مادرش که سرگرم بازی شده بود. مادرش هم مشغول تمایش بود. به بچه نگاه کردم و با خودم گفتم فقط امیدم به توئه کوچولو، فارسیو پاس بدار لطفا!!
مامانش یهو صداش کرد: سام!!! بسه دیگه بیا بریم خونه دیر میشه... اونم از این تاب و سرسره دل نمی کَند. مامانش گفت که اگه زود پاشی بیای، شب واست پیتزا درست می کنما... سام هم با گفتن آخ جوون زود گول خورد پرید پایین پیش مامانش. دست مامانشو گرفت گفت: مامان! اون آقاهه تو تلوزیون گفت که به پیتزا بگین کش لقمه چون پیتزا خارجیه...
حالا من یک آخییییش از ته دل گفتم و چشمامو رو به آسمون بستم که یهو صدای دو تا پسر نوجون شنیدم. چشمامو باز کردم و دیدم که در تقلا سلفی گرفتن ان. بالاخره بعد از فیگور های متعدد راضی شدن و یکی از اون عکسا رو پسندیدن و یکیشون گفت: بیا اینو بذار اینستا، منم تگ کن. بالاخره فالوور هم مهمه ها خخخخ.... اون یکی می گفت کی به تو نگاه میکنه گوریل؟؟ از این قسمت به بعد حرفاشون دیگه قابل بیان نیست چون زبان و ادبیات فارسی رسما نابود شد!!!
بعد از سرخوشی چند ثانیه ام که با دیدن این سلفی گیران رو به زوال نمود، به یاد فردوسی افتادم و شعرش...
که یهو فردوسی جلو چشمم دیدم که داره از اون طرف زمین بازی بچه ها میاد سمت من... دارم خواب میبینم؟؟ توهمه؟؟ فردوسی عصبانی و هی دستشو بالا و پایین می بره انگار واقعا شاکی شده و داره یه چیزایی میگه... دقیق تر شدم که ببینم چی میگه... نزدیک تر اومد... انگار داره شعر میگه... نمیتونستم جلو خندمو بگیرم. فردوسی می گفت:
چرا این چنین کرده اید این پارسی؟ چقدر زنده کنم من این فارسی؟
چرا فکر چاره نکرده اید؟ هان؟ چقدر ورد(word) بیگانه ای ایرانیان!
نگفتید با خود که این پیر را بسی رنج، کرده است زمین گیر؟ هان؟
کم بود، رنج بردنٍ سال سی؟ عجم زنده کردن بدین پارسی؟
که با این وضع زبان فارسی، بخواهد دو قرن، رنج دگر راستی
تا بلکه شود، زنده، عجم روزی از این غربی و شرقی لغات امروزی
و...
ارمغان برات پور مقدم